
تو همون روز اول سفر، زاهدان اونقدر ازمون دلبری کرد که مطمین شدیم سیستان بلوچستان کلی قراره ما رو به ذوق بیاره.
همیشه از همون بچگی به اشتباه فکر میکردم که زاهدان یک جای دور و خشکه که گرد و خاک نه تنها طبیعتش که حتی فضای ادمهاش رو هم در برگرفته، ولی زاهدان زمین تا اسمون با تصور من فرق داشت! زاهدان یک جای تمیزی بود با باحالترین و گرمترین و اهل دلترین ادمهای ممکن.
روز اول زاهدان با چهارراه رسولی و بازار شروع شد و با خانه هنرمندان و نوای ساز محلی تموم شد. وارد کافه که شدیم و تا بیژن فهمید مسافریم، رفقاش رو صدا کرد و اومدن تا اخر شب برامون ساز زدن و دل ما رو با زاهدان و ادمهاش بردن.
مصطفی و الهام عزیز دوستداشتنی، دمتون هزار بار گرم.تجربهی زاهدان رو شما برای ما هزار بار دوستداشتنیتر کردید. مرسی برای اینهمه لطف و مهموننوازی..
اتنا و زهرای قشنگ، نمیدونید چقدر دیدن و معاشرت با شماها زاهدانمون رو قشنگتر کرد.مرسی که اومدید!بیژن، ایول بهت،
شبمون رو ساختی! معرکهاید همگی

روح زاهدان این شکلیه؛ همینقدر رنگی، زنده و واقعی.
با وجود همهی کنارگذاشتنهای این شهر، روح شهر برای خودش زنده و فعال باقی مونده و آدمها برای رنگ دادن به روح شهر همهی تلاششون رو میکنند.
زاهدان برای من به اندازهی دیدن این محلهی رنگی وسط شهر، غافلگیر کننده بود.

از سفر بلوچستان برگشتم. سفری که به جرات یکی از خاص ترین و متفاوتترین سفرهایی بود که تا به امروز داشتم. با وجود اینکه کل سفر حدود ده روز بود،حجم اتفاقات و اطلاعات ورودی اونقدر زیاد بود که احساس کنم حداقل یک ماهی رو تو بلوچستان گذروندم؛ یکجوری که انگار یه مدت زمان نیاز دارم برای تهنشین شدن انرژیهای قشنگ، متفاوت، زمخت و لطیف بلوچستان.
بزرگترین تجربههای بلوچستان تو دل معاشرت با محلیها بود. در واقع یک چیزی که توی هر سفر بیشتر از قبل دستگیرم میشه اینه که بزرگترین و خاصترین اتفاقهای سفرم از دل جامعهی محلی میاد بیرون، از دل همین گپ وگفتهای ساده با مردم.
اصلا تازه فهمیدم بزرگترین انگیزهام از سفر، دیدن دنیا و زندگی از چشم همین مردم محلیه. ولی واقعن چطوری باید با جامعهی محلی معاشرت کنیم که بیشترین و مفیدترین سود رو به دو طرف برسونیم؟! چیکار بکنیم که بخشی از زندگی مردم بشیم و کنارشون نه تنها احساس امنیت بیشتری کنیم بلکه کیفیت سفرمون رو تغییر بدیم؟!
توی سبکتر یک پست گذاشتم در مورد یکسری نکات و تجربیات ریز معاشرت با همین مردم محلی، نکاتی که دونستنش شکل سفر ما رو میتونه کاملن تغییر بده و متفاوت کنه.
و قصههای بلوچستان چی؟! خیلی زیاده...سرفرصت همه رو تعریف میکنم چون حیفه بلوچستان دوستداشتنی و مردمش رو کشف نکنید

زاهدان رو پیاده کشف کردیم؛ از تو دل کوچهپسکوچههای چهار راه رسولی و تاناکوراهای هیجانانگیزش تا بازار محلی و سوزندوزیهای رنگارنگش. از دل لباس های سفید و به غایت تمیز و اتوکشیدهی مردهای بلوچ تا لباس های رنگی رنگی زنهای محلی.

همینطور که پیاده تو شهر راه میرفتیم، پلیس راهنمایی رانندگی میومد سراغمون و دو ساعت گپ میزد و حال احوال میکرد. بعد ماشینا یکی یکی وایمیستادن تا مطمین شن کمک نمیخوایم و همهچیز روبراهه. بعد زنهایی که از خونه میومدن بیرون و کنجکاو و زیرچشمی به کولههای بزرگمون نگاه میکردن، دعوتمون میکردن خونه تا خستگی در کنیم. وسطش هم محلیها از بچه گرفته تا میانسال و پیر ازمون میخواستن که ازشون عکس بگیریم.
زاهدان یه فاز عجیب بامزهی خوشخوشانی داشت؛ یکجوری که آدم بالاخره میفهمید خارجیا چجوری تو ایران تحویل گرفته میشن. زاهدان یجوری بود که ادم فکر میکرد تو مملکت خودش یه خارجیه که همه دارن تحویلش میگیرن!
سادهاش اینکه زاهدان فرسنگها با تصور من فرق داشت! قشنگ بود وخوشرنگ و تمیز و خوشمشرب

اهل مشهد بود و داشت همهی مسیر رو میرفت تا ایرانشهر( جنوب زاهدان) برای چک و چونه زنی سر کسری خدمت پسرش. حدودا پنجاه ساله بود و حسابی اهل دل.همینکه سوار ماشینش شدیم شروع کرد به گفتن اینکه الان خیلی دوره زمونه فرق کرده و اون موقعها ما زن عقدیمون رو هم باید دزدکی میدیدیم. بعد گفت:
« خونواده عروسم مثل بقیه مردم ده دامدار بودن. عقدش کرده بودم ولی پدرخانومم نمیزاشت که برم زنم رو ببینم. ولی نومزدم بود خوب! میخواستمش!
باهاش قرار مدار میزاشتم و بهش میسپردم که همه چی زیر سر منه تا بمونه تو خونه. بعد شبونه میرفتم آغل رو فراری میدادم تو ده و تو این فاصله که همه خانواده میفتادن دنبال گاو و گوسفندا، میرفتم سراغ نومزدم!»
اینارو که میگفت یه برق خاصی توی چشاش بود. ادامه داد:
«عاشقی بد چیزیه! اصلن بزار اصلن یه اهنگ بزارم که همهتون عاشق شید» و بعد صدای اهنگ رو زیاد کرد.

تازه رسیده بودیم به ایرانشهر و دنبال یک جای خوب برای چادر زدن میگشتیم که یهو دیدیم پلیس با عجله و البته احترام اومد سمتمون که:
«آخ شما کی هستید و اینجا چیکار میکنید و از دیدنتون یخ زدم و مگه نمیدونید تو نهمین شهر ناامن دنیایید و همین الان تو خیابون لختتون میکنن؟! » همهی این جملهها رو اونقدر تند تند و بدون وقفه گفت که چشمهامون گرد شد. بعد هم سریع بیسیم بدست برامون یک ماشین گرفت که «برید هتل فلانی بمونید و به هیچوجه از تو هتل بیرون نیاید و صبح زود هم شهر رو ترک کنید.» همهی این حرفها رو یکجوری گفت که انگار داریم توی خیابونهایی تگزاس قدیم قدم میزنیم.با چشمهای گردشده راه افتادیم به سمت هتل. مطمین بودیم که هتل جایی نیست که ما بخواهیم توش بمونیم ولی تو شرایط پیش اومده ظاهرا بهترین گزینه بود برای یکم وقت تلف کردن و تصمیمگیری برای اینکه چیکار کنیم.
همهچیز یجور اغراق شدهای به نظر میومد؛ اینکه یهو از فضای نرم و اروم زاهدان پرت شده باشی تو جایی با این فرضیه که تو خیابونهاش همه مسلح هستند، یکم زیادی مثل فیلمهای تگزاسی بود.

بعد یکی دوساعت وقت گذروندن و تماس با این و اون بود که با تاکسی هتل راه افتادیم به سمت محل اتراقی که بالاخره پیدا کرده بودیم. تمام اون یکی دوساعت کنجکاوانه در مورد ایرانشهر گوگل میکردیم و حرف میزدیم. ظاهر شهر شباهتی با شنیدههامون نداشت و همین کنجکاویمون رو بیشتر میکرد. راننده که ظاهر متعجب ما رو دید شروع کرد به توضیح که از وقتی کار وکاسبیها بد شده دزدی و زورگیری خیلی زیاد شده و مراقب اموالتون باشید که یهو همونموقع تلفنش زنگ خورد:
دوربین مهزاد تو شهری که اینقدر از ناامنیش میگفتن توی خیابون جا مونده بود و بعد توسط محلیها تحویل هتل داده شده بود تا بدست ما برسه! پارادوکس به موقعی بود؛ چیزی که بهمون یادآوری کنه که قبل از باور هرچیز، یکم در مورد درستیش شک کنیم بعد از یکم وقت تلف کردن توی لابی هتل برای پیدا کردن یک جای مناسب توی ایرانشهر، فهمیدیم که میتونیم تو حیاط ادارهی میراث فرهنگی چادر بزنیم و شب رو با خیال راحت اونجا بگذرونیم. واقعیتش همینکه یک مرکز دولتی اون موقع شب درهاش رو به روی چندتا گردشگر باز کنه و رییس مجموعه با کمال احترام و مهماننوازی شرایط اسکانشون رو فراهم کنه برام تا حد زیادی غافلگیر کننده بود.همینطور که گپ میزدیم به حرفهای آقای رییس فکر میکردم که واقعا چطور تا حالا به تصویری که معمولا از بلوچستان از صداوسیما پخش میشد و تاثیراتش فکر نکرده بودم؟! چرا معمولن اولین چیزی که همراه لباس بلوچ توی فیلمها نشون داده میشد حس ناامنی بود و کلاشینکف؟! این بذری که نامحسوس ته ذهن همهی ما از بلوچستان ناامن وجود داشت از کجا میومد؟ جایی به جز رسانههای خودمون؟!
به اینها که فکر میکردم یاد سفرهای خارجی خودم افتادم و بحث همیشگیم با خارجیها در مورد امنیت ایران، به اینکه همیشه اصرار داشتم بهشون بگم حرفهای رسانهها رو باور نکنید و رسانهها فقط بلدن سیاهیهارو نشون بدن. با بلوچها که در مورد بلوچستان حرف میزدم یاد خودم میافتادم وقتیکه با ادمهای بقیهی دنیا در مورد ایران و امنیتش حرف میزدم. همین موضوع حرفهای مردم بلوچ در مورد امنیت بلوچستان رو تو ذهنم باورپذیرتر میکرد.
گفتیم ممنون از شما که اینقدر دوستانه شرایط اسکانمون رو فراهم کردید. جواب داد:
«شما تو ایرانشهرید، شهری که در هر خونهای رو که بزنید مطمین باشید بدون جواب نمیمونه و دعوت میشید به داخل خونه. ما بلوچها عادت نداریم مهمانمان بیرون خونه بماند.»

سر صبح که توی روشنایی روز پا تو خیابونهاش ایرانشهر گذاشتیم، تصویر شهر زمین تا آسمون با حس شب قبل متفاوت بود؛ بچههایی رو میدیدی که راهی مدرسهان و زنهایی که توی صف نونوایی وایستادن و مردهایی که با دوچرخههای ساده توی شهر در حال تردد هستند. اونطرفتر هم چند نفری درحال خرید میوه بودن و باقی در حال عبور و مرور وگپ و گفتهای سادهی جاری توی هر شهرستان کوچک. نه خبری از مردهای کلاشینکف به دست بود و نه درگیریهای مسلحانه.
سلانهسلانه خودمون رو رسوندیم به جلوی یک سوپر و بعد خرید نون نشستیم به خوردن صبحونه کنار خیابون. باوجود اینکه مطمین شده بودیم که چهرهی «مردم» و «امنیت» ایرانشهر خیلی متفاوت از تصویریه که بهمون داده شده بود، تصمیم گرفتیم که به راهمون ادامه بدیم و اقامت تو ایرانشهر رو به همون یک شب و تصویر خوبش خلاصه کنیم. هرچی که بود چرخیدن توی شهری که فضای امنیتی داشت با اون کولههای بزرگ و دوربینهای توی دست خیلی هوشمندانه به نظر نمیرسید.
از گفتههای مردم محلی شهر میشد فهمید که از وقتیکه مرزها بسته شده به علت نبود کار و خشکسالی و رهاشدگی و یکسری مشکلات دیگه آمار بعضی از خلافها توی شهر بالا رفته بود، آماری که توی بعضی از شهرستانهای سایر استانها هم بالاست و لزومن ربطی به بلوچستان نداره. هرچند که از طرف دیگه گفته میشد که در مجموع شهر نسبت به چندسال قبل امنیت نسبی بیشتری داره.با تمام این تفاسیر تصمیم گرفتیم تصویر خوب مردم محلی و فضای اروم شهر رو توی ذهنمون نگه داریم و قبل اینکه درگیر مشکلی توی این شهر بشیم، ایرانشهر رو ترک کنیم.
بقیهی بلوچستان هنوز منتظر ما بود.
از همون بچگی تا قبل از سفر به بلوچستان، هر وقت کلمهی قاچاقچی رو میشنیدم قیافهی یه آدم خشن بیرحم اسلحه به دست میومد تو ذهنم که هیچچی از آدمیت سرش نمیشه و کاری به جز کشتن آدما و آزار رساندن بهشون نداره. یکی از بزرگترین اتفاقهای سفر بلوچستان از بین رفتن همین تصویر ذهنی بود.
واقعیتش خودم هم فکر نمیکردم یک روزی نه تنها این تصویر سیاهی که از قاچاق و قاچاقچی توی ذهنم ساخته شده کمرنگ بشه، بلکه یکجورهایی بهش حق هم بدم. قاچاق یه جورهای زیادی توی زندگی مردم بلوچستان گره خورده. باید توی بلوچستان و دمخور با مردمش باشی و با چشمهای خودت ببینی که چقدر این استان دورافتاده و رها شده است و خشکسالی و بیکاری چطور زندگی مردم رو تحت تاثیر قرار داده تا بتونی قاچاق رو به عنوان یه شغل، تنها یه شغل و نه یه هویت از پیش قضاوتشده، بشناسی.قاچاق توی بلوچستان شامل خیلی چیزا میشه، از قاچاق گازوییل و سوخت گرفته( که هرسال یک عالمه ادم موقع حمل و نقلش میسوزن) تا انواع جنسهای مختلف و مواد و آدمهایی که میخوان از اونور مرز بیان اینور و برعکس.
سوار ماشینش که شدیم از شغلش پرسیدم. مثل خیلیهای دیگهشون که ماشینهای خوب دارن و با سرعت وحشتناک توی جاده میرن جواب داد شغلم آزاده. همون موقع الهام یواشکی زد به پهلوم که منظورش قاچاقه. بعد که شروع به گپ زدن کردیم، از شغلش بیشتر برامون گفت. اولین قاچاقچی ای بود که تو عمرم میدیدم و میدونستم قاچاقچیه، ولی راستش نه بیرحم بود نه شبیه فیلمها. یه آدم خیلی خیلی عادی و انساندوست مثل خود ما بود که دلش برای چند تا مسافری که پیاده کنار جاده میرن سوخته بود تا یه جایی برسونتشون.

تا حالا گفته بودم که هیچ چیز مثل جاده حال من رو خوب نمیکنه و هیچچیز هم مثل جاده نمیتونه من رو بترسونه؟! یه تناقض ثابت و پیوسته بین چیزی که عاشقشم و ازش میترسم.
سوار ماشین نصیر که شدیم و حرفهای اولیهمون که تموم شد پاش رو گذاشت روی گاز و با سرعتی که نفس من و بقیه بند اومده بود شروع کرد به روندن. با وجود اینکه ماشین خوب و سنگینی داشت ولی همینکه چشمم به عقربهی سرعتش افتاد نفسم بند اومد. با سرعت صدو هشتاد تا میرفت و جادهی پیچ در پیچ هر لحظه پیچدارتر از قبل میشد. به قول خودش جاده رو مثل کف دستش میشناخت و عادت داشت به رانندگی با این سرعت.
تمام لحظه هایی که ماشین پیچها رو پشت سر میگذاشت اونقدر ترسیده بودم که احساس میکردم تمام بدنم منقبض و هوشیاری محضه. یعنی به تمام معنا در لحظهی حال بودم و هیچجوره نمیتونستم به هیچ چیز دیگهای به جز پیچ روبرو فکر کنم. نمیدونم یهو چیشد که سرعتش رو بالاخره کم کرد، اینکه بهش گفتیم که وحشت کردیم یا اینکه دوباره گرم صحبت شد. ولی این ماشین تنها جایی توی این سفر بود که به معنای واقعی ترسیده بودم.
این ویدیو حس و حال قبل و توی ماشینیه که مارو سوار کرد؛ وقتی که داشتیم بعد خوردن یه نهار واقعن سرراهی سلونهسلونه برا خودمون کنار جاده راه میرفتیم و بعدش فاز آهنگ بلوچی توی ماشین قبل این که پاش رو روی گاز بزاره. این ویدیو حس و حال نزدیک غروب جادههای بلوچستانه.

تا قبل از اینکه پام رو بزارم تو بلوچستان هیچ تصوری از زاهدان نداشتم. زاهدان برای من یه جای دور و خشک و بی آب و علف بود که راه هیچکس بهش نمیافته.یک روز وقت گذاشتن تو زاهدان کافی بود تا بفهمم زاهدان فرسنگها با تصور من فاصله داره و اینکه دوباره یه روز به این شهر برمیگردم.
یه پست توی سبکتر نوشتم در مورد همهی چیزهایی که باید در مورد زاهدان بدونید؛ از اینکه کجاها برید و چیکار بکنید و چی بخورید و کجا بخورید! شما همبیاید و هرچی میدونید بگید تا اطلاعاتش کامل شه!مطمینم که با خوندن این پست نگاهتون نسبت به زاهدان عوض میشه. یکسری عکسها و فیلمهای جا مونده از زاهدان هم همونجا اومده.
پیشنهاد میدم که حتمن یه نگاهی به این پست بندازید. مطمینم که بعدش بار سفر میبندین برای دیدن زاهدان. اگه هم راهی نشدید حداقل این تصویر گنگ دور غیرواقعی برهوتطور زاهدان تو ذهنتون تغییر میکنه! لینک مطلب توی بیو اومده و با به کلیک ساده میافتید توش. آدرس سایت رو هم که بلدید.

جادهی سرباز به چابهار پیچ در پیچ و سبز بود. با وجود اینکه یکساعت مسیر رو طولانیتر میکرد ولی به نظرم به اینکه دور و برت اونهمه نخلستان و سبزی و رودخونه ببینی میارزید. کپرهای بلوچ هم توی جاده به چشم میخوردن که به گفته محلیها هنوز ازشون استفاده میشد.
یه گوشه، کنار جاده یهو مثل دکههای جادههای شمال چند تا دکه کنار هم دیده شدن. میوه میفروختن و ترشی و انواع تنقلات. از این موز کوچیکهای استوایی که مال مزرعههای خودشون بود تا پاپایا و چندتا میوهی محلی دیگه و یه عالمه ترشی انبه و ترشیهای محلی.
میگفتن از وقتی مرزا بسته شده دیگه کار و کاسبی کساده و هیچ ماشینی از اینجا رد نمیشه.
بلوچستان بود دیگه، انگار که تو هویتش رفته بود که باید رها شده باشه.

رسیدن به چابهار مصادف بود با دعوت شدن به خونهی روجی و آشنایی با استفان وسط خیابون. اولی هم یک کولی بود مثل خودمون که حالا چند وقتی بود سعی میکرد خودش رو توی چابهار و جادههاش پیدا کنه و دومی مسافری بود از هلند که راهی پاکستان بود تا پازل گمشدهی زندگیش رو نهایتا توی چین کامل کنه.ولی برای من نه روجی نه استفان آدمهای غریبهای نبودن. یک بخشی از خودم بودم که الان توی سفر افتاده بودن وسط مسیرم تا یک چیزهایی که یادم رفته بود رو به یادم بیارن. اصلا تا حالا دقت کردین که چقدر آدمها آینهی خودمونن و گاهی بیرحمانه و گاهی خوشخوشان خودمون رو به خودمون نشون میدن؟! این دو نفر هم دو گوشهای بودن از زندگی من.
با ماشین راهی بازار بودیم که یکهو دیدیم یه پسر مو زرد با یه مقوا که روش نوشته پاکستان وایستاده وسط شهر و دو سه نفر دورهاش کردن و معلومه که گیجه. پیاده شدم و گفتم کمک میخوای؟ گف میخوام برم پاکستان! گفتم از وسط شهر که نمیشه هیچهایک کرد. گفت کل مسیر رو از آمستردام تا اینجا همینجوری اومدم. گفتم بیا بالا تا یه جایی میرسونیمت!
بیا بالا همان و سفر به همراه ما برای سه چهار روز همان! مهزاد برگشته بود و جاش استفان با قصهی عجیب و غریبش اضافه شده بود تا یک چیزهای جدید بشنویم و یاد بگیریم و به خاطر بیاریم. هر روز که با استفان و روجیار همکلام میشدم یادم میومد که چقدر دنیای مسافرا شبیه همه.
روجی نازنین، بودنت بخشی از تجربهی عمیق چابهار بود. ممنون برای همهی لحظاتی که برامون ساختی.

یکی از موضوعاتی که از لحظهی ورود به بلوچستان تا انتهای سفر جریان داشت، بحث چند همسری بود.
چند همسری و ازدواج دوم و سوم تا چهارم توی بلوچستان خیلی رایجه و نه تنها هیچ بار منفیای نداره، بلکه کاملن یک بار مثبت حمایتی داره. سن ازدواج پایینه و دخترها تو سن دوازده سیزدهسالگی عروس میشن. برای من و دوستهام که سی و چندساله بودیم و انگار که از یک سیارهی دیگه وارد بلوچستان شده بودیم، دیدن اینکه یک زن سی ساله با هشت نه تا بچه تقریبا به انتهای بازدهی و باردهی خودش تو زندگی رسیده، بیاندازه «متفاوت» بود. از طرف دیگه به قول مهزاد دیدن این همه زن موفق و فرماندار و رییس موزه توی بلوچستان، خبر از یه لایهی قدرتمند زیسته شده تو بلوچستان میداد که متضاد با فرهنگ عرفش درحال رشد بود.
توی راسک وقتی سوار ماشینش شدیم طبق روال معمول اون چند روز ازش اجازه گرفتم تا دربارهی اینکه چندتا همسر داره و این فرهنگ سوال بپرسم. حواسمون بود که شاید نظراتش فرسنگها با ایدیولوژیهای ما در مورد زنان فرق داره، ولی ما اجازهی قضاوت و دخالت نداریم و تنها حق داریم یه «مشاهدهکننده» باشیم. زن اولش با نه تا بچه سی ساله بود و زن دوم با چها تا بچه هجده ساله. قرار بود همین هفته زن سوم رو به عقد خودش در بیاره که به دختر دوازده ساله بود. پرسیدم:
_اونیکی زنهات راضین؟!
گفت: ها! اولی اره! چون هرچی طلا برای زن جدید میخرم باید برای قبلیها هم بخرم. ولی دومی هی داره این هفته اون هفته میکنه که دیگه راضی بشه.
گفتم: مهمه راضی باشه؟
_ تا راضی نباشه نمیتونم زن بعدی رو بگیرم. ولی قول داده دیگه این هفته راضی بشه.
_ مگه نمیگی زن خوبیه و دوستش داری،چرا دوباره زن میگیری؟
_ چونکه شریعت گفته.
_چرا آخه اینقدر بچهسال؟
_برای اینکه میخوام «جوون» بمونم...
و هنوز با زنهای بلوچ صحبت نکرده بودیم تا بتونیم ماجرا رو از زبون اونها بشنویم و از چشمهای اونها ببینیم
پیدا کردن زنها توی بلوچستان و همصحبتی باهاشون نسبتا سخت بود. برخلاف زنهای هرمزگان که خیلی تو جامعه و به شکل برونگرا حضور داشتن، زنهای بلوچ انگار محو و ناپدید بودن. زیادی خجالتی بودنشون هم مانع از این میشد که بشه راحت باهاشون همکلام شد و یکم دنیا رو از چشم اونها دید.
با الهام تصمیم گرفته بودیم که هرطور شده یکم وقت بگذاریم برای معاشرت با زنهای خجالتی بلوچ. توی دالونهای بازار چابهار داشتیم میچرخیدیم که دیدیم یه گوشه نشستن و دارن چای شیر میخورن. با تصور قهوهخونههای بندرعباس رفتیم جلو که باهم معاشرت کنیم که دیدیم از این خبرا نیست و با دیدن ما و بعد از گفتن پنج شش جمله زود پاشدن و رفتن.
تازه عروس بود و بیست و هشت ساله و معلوم بود که ازدواج نکردن تا این سن توی اون فرهنگ موضوع بزرگی براش بوده. عروس دوم بود و همین روزها قرار بود بره خونهی شوهرش.
الهام پرسید: «زن اولش راضیه؟!»
جواب داد: «ها! راضی میشه» و رفت...

دیگه بعد چندبار معاشرت جستهگریخته با زنهای بلوچ فهمیده بودیم که چطور باید وارد دنیاشون شد. بر خلاف اون چیزی که ما که با ذهن غیربلوچ و ایدئولوژی هزاران بار متفاوتمون فکر میکردیم، صحبت از اینکه همسر چندم یک مرد هستی به هیچوجه توهین آمیز نبود. ولی چیزی که میتونست معذبشون کنه اون حس و بار منفیای بود که ممکن بود موقع گفتن این حرف بهشون منتقل کنیم، یعنی اون حس قضاوت و نگاه از بالا به پایین پر از ترحم که «من» دنیا رو بهتر از تو بلدم و برات متاسفم! حالا بگو چی شد زن سوم یه مرد شدی!. تمام حواسمون رو جمع کردیم که همسطح و قاطی خودشون بشیم تا بتونیم بشنویم که واقعا تو دنیای چند همسری بلوچ از نگاه زنها چی میگذره؟!
برخلاف همهی تصور و قضاوت ما، زنهای بلوچ نگاهشون به این ماجرا خیلی ساده و پذیرا و به شکل بزرگتر شدن خانواده بود. اونقدر این موضوع براشون واضح و قطعی بود که جای سوال و شکی براشون باقی نمیذاشت. هرچی یک خانواده بزرگتر بود، یعنی قدرت و امنیت بیشتری داشت و این وظیفهی همهی اعضای خانواده بود که برای این بزرگتر شدن تلاش کنند.
زنها معمولا توی یک خونه زندگی میکنند. زن اول به خاطر قدرت بالای اجرایی و مالیای که داره رییس خونه حساب میشه و جایگاه ویژه ای داره و ادارهی خونه با اونه و همه ازش حساب میبرن. در کل برخلاف تصوری که ما از بینظمی چنین زندگیای و نارضایتی زنها داشتیم، زندگی روال عادی خودش رو داره. دخترای بلوچ از روز اول بدون اینکه قضاوتی روی این ماجرا داشته باشن بزرگ شدن و بعد در ادامه باز هم بدون قضاوت مسیر زندگی خودشون رو ادامه میدن.
با خودم فکر کردم موضوع چند همسری برای ما میتونه شبیه فرهنگ ازدواج برای جامعهای باشه که هیچ ارزشی به ازدواج نمیدن و هیچ وقت توی تربیتشون باهاش بزرگ نشدن. قطعا همونطور که من تصور میکنم زنهای بلوچ باید درد بکشن، افراد اون جامعه هم فکر میکنند که آدمهایی که ازدواج کرده و تا آخر عمر خودشون رو متعهد به یه آدم میکنند درد میکشن.
گاهی فکر میکنم که درد کشیدن از یک موضوع یک امر مطلق نیست و ربط به هویت و تعریفی داره که از اون ماجرا داریم. اگه اصولا اون موضوع تو ذهن ما به عنوان یک رنج تعریف نشده باشه، آیا ما هنوز ازش درد میکشیم؟!
و البته بدون شک تو همین فرهنگ زنانی هستند که دغدغهی «رشد» دارن و تمام تلاششون رو برای رشد کردن به کار میبندن. ولی کی میدونه راه رشد واقعی و درونی از کجا میگذره و کی بیشتر رشد میکنه؟
بعد همصحبتی و معاشرت با زنهای بلوچ بود که باورم شد اکثر این زنها موضوع چندهمسری رو اونجوری که ما نگاه میکنیم نمیبینند و طرز نگاهی کاملن متفاوت از ما در موردش دارن. ولی واقعن چی درست بود و چیکار باید میکرد!؟
به عنوان زنی که تونسته بودم تا الان ساختارهایی زیادی رو بشکونم و زندگیام رو مطابق ارزشهای شخصیم و نه ارزشهای جامعه خلق کنم، دیدن دنیای پرچهارچوب زنها و دخترای بلوچ حرفهای زیادی برام داشت. هرچند که باوجود اینکه تجربههای زیستهمون به اندازه مریخ و ماه باهم متفاوت بود، هیچ جایی نمیتونستم ادعا کنم که من از اونها رشد یافتهترم. دیگه میدونستم که رشد درونی و واقعی نه ربط به تحصیلات داره و نه سفر و نه مدرک دانشگاهی و همهی اینها تنها چیزهایی هستند که میتونند بستر این رشد رو محتملتر کنند ولی نه لزومش رو.
از طرف دیگه دیدن کلی زن موفق بلوچ، جای شکی برام باقی نگذاشته بود که زنهای موفق و اجتماعی بلوچ هم کم نیستن. ولی آیا من این جایگاه و اجازه رو داشتم و دارم که زندگی دختری که از بچگی توی اون فرهنگ بزرگ شده و الان زنی همسن و سال خودم با دنیایی تمامن متفاوته رو قضاوت کنم و بگم برات متاسفم؟! و یا احساس حقارت و بدبخت بودن رو بهش القا کنم و خوشبختی نسبیش رو هم ازش بگیرم و بعد راهم روکج کنم و بیخیال اینکه این کارم چه عواقبی داره بقیه سفرم رو ادامه بدم؟! اصلن کسی آیا میتونه سانتیمتر بگذاره و بگه من خوشبختترم یا اون؟!
حالا که قرار شد بعد روایت چند عکس نظر شخصیم رو بگم، من هم معتقدم که شاید از میون هر چند زن بلوچ، یک زن هم هست که این زندگی رو دوست نداشته و چارهای به جز انتخابش نداشته. پس اگه دغدغهی این زنها رو دارم، راهش از آگاه کردن و آموزش دختران وپسران میگذره. من نه روانشناسم و نه جامعهشناس، ولی میدونم که نمیشه بدون فکر نظم یکمنطقه رو بهم زد و نمیشه با زور، پروسهی پروانه شدن یککرم ابریشم رو سریعتر کرد چون نتیجهای به جز مرگ نداره.
اگه واقعن دغدغهی زنهای بلوچ رو داریم ودنبال یک راه عملی هستیم، به جای از بالا به پایین نگاه کردنشون بیایم سراغ یه آدمهایی مثل بریم که کار آموزش و آگاهی دادن به بچههای بلوچ رو دارن. ایدهی پروانه شدن رو باید از بچگی تو ذهن دخترای بلوچ کاشت. اون وقت هرکدوم که ارزوی پرواز داشته باشن به موقع خودشون میپرن. توی پروفایلش نوشته:
«ما آدمها نه از هم بهتریم و نه بدتر، فقط و فقط متفاوتیم.غمانگیز زمانی هست که توقع داشته باشیم تفکر ما اولین و آخرین منطق دنیا باشد. به تفاوتها بیندیشیم

از همون بچگی اسم چابهار برای من با بازارهای ارزون گره خورده بود. یادمه اون موقعها که واکمن داشتن خیلی خاص و ویژه بود، چابهار جایی بود که میشد ازش واکمن ارزون خرید.
بعدترها که سفر جا خوش کرد تو زندگیم، با پیدا کردن جای چابهار توی نقشه دلم کلی براش رفت.همون دیدن ساحل وسیع دریای عمان کافی بود تا به فکر چابهار بیفتم و وسوسه شم که برم و از نزدیک ببینمش.
میدونم که نزدیک عیده و از الان دارید فکر میکنید عید کجا برید. یه پست براتون توی #سبکتر نوشتم از دیدنیها و چشیدنیهای چابهار. یه پستم بزودی مینویسم از دیدنیهای بیرون چابهار. مطمینم که با خوندن این متنها و سفر به اون منطقه باورتون میشه که آخرین چیزی که تو چابهار باید سراغش رفت خریده و اینکه چی میشه که آدمهایی که حتی یه بار به اون منطقه سفر میکنند، برای همیشه دلشون گیر میکنه کنار دریا بزرگ.
آدرس سایت رو که میدونید. اگه هم حوصلهی گشت وگذار ندارید، لینک آبی توی بیو مستقیم میبرتتون وسط چابهار گردی! با ما تو چابهار توی سایت سبکتر همسفر باشید!

رسیده بودیم به پسابندر و نشسته بودیم بالای اسکله و زل زده بودیم به آب! به معنای واقعی انگار که ته ته دنیا بود. اصلن بیخود نبود که اسمش رو گذاشته بودن پسابندر، یعنی یه جایی که بعد همهی بندرهاست.
منظرهی روبرومون یک تابلوی نقاشی بود، با این تفاوت که قایقهای توش در حال حرکت بودن. آب فیروزهای بود و صیادا تازه از صید صبح برگشته بودن. لنجهای پاکستانی هم با اونهمه نقش و نگار همهجا به چشم میخوردن. روبرومون تا بینهایت دریای آزاد بود و این یعنی اینکه به قول ارشاد از اونجا میشد مستقیم تا قطب جنوب رفت.
واقعیتش رو بخوام بگم کل مسیر از #چابهار تا #گواتر( جنوب شرقی ترین خاک ایران) حیرتانگیزه. نمیدونم واقعا به جز حیرتانگیز چه واژهای رو باید به کار برد. دیدن اون حجم ساحلهای وحشی و منظرههای بکر و تمیز و خرابنشده یک لحظه هم از حیرت و تعجب ادم کم نمیکنه. جنوب شرق ایران یه جایی شبیه ته دنیا و یا سالهای دوره دوره. توی پسابندر هنوز مکتبخونه هست و خونهها از وسایل خلوت و خالیه. دل ادماش ولی خیلی بزرگه.
اگه هنوز برای اینکه تعطیلات امسال عید راهی یه مقصد جدید و کشف چابهار بشید شک دارید، یه مقالهی جدید با کلی عکس از دیدنیهای بیرون چابهار گذاشتم. از همهی اون جاهایی که باعث میشه شک کنید که آیا میشه همچین منظرههایی رو بدون خرج پول زیاد تو ایران دید؟! عنوان مقاله هست: «از چابهار تا گواتر، مستقیم تا قطب جنوب!» لینک آبی توی بیو مستقیم شما رو میبره تو یکی از این ساحلهای بکر! ادرس سایت رو هم که میدونید

داشتیم که نزدیک میشدیم روجی گفت اروم از ماشین پیاده شید و همه تو یه خط راه بریم و هیچکس جلو نزنه تا یه منظرهی بینظیر ببینیم.
رسیدیم که به صخرهها، پرندهها از لای صخرهها بلند شدن و شروع کردن به پرواز.
خورشید داشت غروب میکرد و ما بالای صخرههایی نشسته بودیم که زیر پامون اقیانوس وحشی و صدای موج بود و روبرومون پرندههایی که لابهلای رنگ قرمز و نارنجی غروب آفتاب پرواز میکردن.
ما توی #بریس بودیم، یکجایی تو جنوب شرق همین ایران خودمون، یکجایی تو یک ساعتی #چابهار!
برای تمام لحظاتی که میشه همچین تصاویری رو دید، قدردان هستیام...

همین بغل هستیم، تو گوشهی رهاشدهی ایران، همین بلوچستان محروم خودمون؛ ساحل پسابندر. و زندگی همچنان نرم ادامه دارد.
استفان رو کنار جاده وسط چابهار دیدیم. یه مقوا دستش بود که روش نوشته بود پاکستان. پیاده شدم و بهش گفتم بچهجان از وسط شهر که کسی پاکستان نمیبرتت بیا تا سر جاده برسونیمت! سر جاده رسوندن همان و چهار روز با ما همسفر شدن همان.
از امستردام زمینی راه افتاده بود بره چین و توی مسیر باید از ایران و پاکستان میگذشت. اسم چین که میومد چشماش یه برق خاصی میزد. هوش زبان فوقالعاده عجیبی داشت و کلمههای فارسی رو به سرعت یاد میگرفت. به زبونهای انگلیسی، هلندی، فرانسه و المانی کاملن مسلط بود و تو دو هفته ایران بودن کلی فارسی یاد گرفته بود. تنها ابزارش برای ضبط اتفاقها یه وویس ریکوردر ساده بود و نه گوشی موبایلی دستش بود، نه دوربینی. با اینترنت هم کاملا بیگانه بود.
غروب که رفتیم کنار ساحل پیاده روی دیگه طاقت نیاوردم و پرسیدم:« لعنتی! قصهی تو چیه؟! چرا اینقدر عجیبی؟!»
شروع کرد که به حرف زدن به معنای واقعی حس کردم وسط یه قصهام؛ قصهی زندگی پسری که تو چهاردهسالگی به خاطر اینکه تا اون موقع با وجود تمام تلاشش نتونسته بود سواد خوندن ونوشتن یاد بگیره، با برچسب کودن بودن از مدرسه اخراج شده بود و بعدتر دنیاش رو یکجور دیگهای ساخته بود. مینویسم ازش...

داشتیم توی خونه بین خودمون فارسی حرف میزدیم که الهام با یه صورت کج و کوله گفت «اره! خیلی سخته!»
تا اینو شنید یکهو مجموعه کلماتی که اونروز به طور غیرمرتبط ازمون پرسیده بود رو کنار هم گذاشت و یکهو تو بهت و تعجب ما اولین جملهی فارسیش رو بعد دو هفته موندن تو ایران بلند گفت:
« هیچ وقت نگو خیلی سخته! تو میتونی!»
استفان رو توی چابهار وسط خیابون درحالیکه عازم پاکستان بود دیدیم. از همون اول استعداد فوقالعاده زبانش، رهایی و سبکبودن متفاوتش و تلاشی که برای رسیدن به چین داشت برام کنجکاوی برانگیز بود. بالاخره بعد چند ساعت معاشرت بود که شروع کرد به گفتن قصهی زندگیش:
« تا چهارده سالگی هرکاری کردم نتونستم خوندن نوشتن یاد بگیرم. اون موقع بود که فهمیدم یه اختلال یادگیری دارم به نام دیسلکسیا؛ اختلالی که توی اون مغز نمیتونه حروف رو بهم ربط بده و یک کلمه بسازه و در واقع حروف رو جدا جدا میبینه. اینجوری بود که با وجود همهی تلاشم دیگه نتونستم درس بخونم و از مدرسه اخراج شدم. ولی من اصلن ناراحت این اختلال نیستم، چون به واسطهی اینکه نمیتونستم بخونم و بنویسم گوشهای تیزی پیدا کردم. گوشهایی که کمکم میکنه عین یه بچه سریع کلمات رو بشنوم و یاد بگیرم. تازه اون موقع بود که شروع کردم به یاد گرفتن انگلیسی، آلمانی و فرانسه به شکل کاملن شنیداری»
« پدرم جراح معروفی بود و به قول خودش خنگ بودن من اذیتش میکرد. از مدرسه که اخراج شدم کتکم زد و گفت بابت این قضیه خجالت میکشم. منم وسایلم رو جمع کردم و رفتم تو خیابون. مطمین بودم که بین اینهمه ادم حتمن یکی هست که واقعا دوست داشته باشه خانوادهی من باشه و اینجوری بود که خانوادهی واقعیم رو تو چهاردهسالگی پیدا کردم؛ یه زن و شوهر مربی یوگا که من رو تو چهاردهسالگی به فرزند خواندگی گرفتهان و عاشقانه بزرگم کردن. بعد هجده سالگی بود که سفر و کار رو شروع کردم.»
«الانم عازم چینم! میدونی چرا؟! چون میخوام چینی یاد بگیرم و این عزت نفس و اعتماد به نفسی که این مدت خدشه دار شده رو جبران کنم! چون چینی تنها زبونیه که هر «شکل»، سمبل یک «کلمه» است و حروف جداجدا نداره، در نتیجه من میتونم برای اولین بار توی بیست و سه سالگی خوندن و نوشتن یاد بگیرم، کسی چه میدونه؟! شایدم بعدش بتونم برم دانشگاه و تاتر بخونم!»
بعد پستهای بلوچستان توی اینستاگرام و وبسایت، اونقدر سوال در مورد یک سری کلیات این سفر پرسیده شد که تصمیم گرفتم یه پست مجزا توی #سبکتر بنویسم و تمام سوالات شما رو برای ماجراجویی به بلوچستان که میدونم تا الان عکسها و قصههاش حسابی ازتون دلبری کرده، جواب بدم.
توی این پست توضیح دادم که بهتره چه مسیری رو برای بلوچستان گردی انتخاب کنید، وضعیت امنیت بدون رودربایستی چطوره و تنها سفر کردن یا زنونه سفر کردن چه شرایطی داره و اینکه کجاها سعی کنید اتراق کنید و برای کمپ زدن به چیا دقت کنید. خلاصه هرچی که فک کنم دوستانه میتونستم برای سفر به بلوچستان بهتون توصیه کنم همه رو یه جا توی یه پست آوردم! برید و بخونید و کولهتون رو راحت برای سفر عید به بلوچستان ببندید!
آدرس سایت رو که بلدید. اگه حوصله تایپ کردن هم ندارید لینک آبی رنگ توی بیو شما رو میبره وسط بلوچستان! عنوان مطلب هست:« ماجراجویی در بلوچستان، امنیت و همهی آنچه که باید بدانید!»
www.saboktar.com
اون پشت منم معلومه که استفان وایستاده! سفر به بلوچستان سخت نیست، متفاوته! به قول استفان
پرسیدم:«وحشتناکترین اتفاق زندگیت چی بود؟!»
گفت:« وقتی که با ماشین از بالای دره سقوط کردم پایین. ماشینم له شد. خودمم کمرم شکست، یکجوری که هیچکس فکر نمیکرد دوباره بتونم بلند شم!»
با فک باز و چشمهای گرد پرسیدم:« بعدش چی شد؟!»
جواب داد: « فکر کردم زندگیم تموم شده، چونکه تا قبل از اون کوهنورد حرفهای بودم و این شکستگی حتی بعد سرپا شدنم معنیش این بود که باید با کوه خداحافظی کنم. اولش خیلی غصه خوردم ولی الان مدیون اون اتفاقم. بعد از اینکه فهمیدم دیگه نمیتونم برم سراغ کوه، مجبور شدم یه جایگزین پیدا کنم و اون سفر کردن بود. درسته که اولش فکر میکردم که همهی زندگیم رو از دست دادم، ولی بعدش فهمیدم یه دنیا و زندگی جدید پیدا کردم. اگه کوه رو ازم نمیگرفتن، هیچوقت نمیفهمیدم که یه دنیا پیش رومه برای سفر کردن...»

رو صخرههای بریس نشسته بودیم و خورشید داشت غروب میکرد و استفان از قصهی زندگیش میگفت.